کالیگولا: ... (به کائسونیا رو می کند.) وای، کائسونیا، من می دانستم که نومیدی هست، اما نمی دانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال می کردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر می کشد. پوست تنم درد می کند، سینه ام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم می خورد. و از همه بدتر این طعمی است که در دهنم است. نه خون است، نه مرگ است، نه تب، اما همۀ اینها با هم. کافی است که زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همۀ موجودات احساس نفرت کنم. چه سخت است، چه تلخ است انسان بودن!